اول اينكه: بعد از گذشت بيشتر از دو ماه از سال جديد، تونستم بالاخره يه كتاب بخونم؛ كه انصافا يه ركورد محسوب ميشه برام.
دوم اينكه: چند سال پيش، وقتي "نه آبي نه خاكي" رو خوندم، چنان باهاش حال كردم كه گفتني نيست. اصلا خط به خط كتاب منو باخودش ميبرد فضا ... هرچند بعدترها، وقتي احساس كردم كه كتاب، خاطرات واقعي يك شهيد نيست و صرفا ساخته ذهن نويسندهش هست، كلي نظرم راجع بهش افت كرد، اما همواره به عنوان يك كتاب خوب، يه گوشه از ذهنم، داشتمش.
اين بود تا اينكه كتاب "مأمور" اومد دستم و خوندمش و كتاب رو بشدت ضددين و ضداخلاق و چرند تشخيص دادم... بعد كه فهميدم نويسنده "مأمور" همون نويسنده "نه آبي نه خاكي"يعني "علي مؤذني" هست ، ديدم هم تا حد زيادي نسبت به "نه آبي نه خاكي" عوض شد.
از اون موقع مونده بودم تو دو راهي خوندن يا نخوندن ساير آثار "علي مؤذني" تا اينكه بطور اتفاقي، "خورشيد از سمت غروبـ"ـش رسيد دستم و خوندمش و انصافا بدم نيومد.
كتاب در قالب نمايشنامه و در چهار پرده تاريخي بيان شده بود:
اول داستان رقابت قابيل و حضرت هابيل و حسادت قابيل به حضرت هابيل كه نهايتا منجر به شهادتش ميشه. دوم داستان بلقيس و حضرت سليمان. سوم داستان حضرت يونس و چهارم ماجراي جناب نرجس خاتون كه منجر به ازدواجش با امام عسكري ميشه.
كتاب، فارغ از فضاي روايي و نثر و شخصيتپردازي و اينجور مسايل كه تخصص چنداني توشون ندارم و البته چندان هم برام مهم نيست، از نظر تاريخي حاوي اطلاعات باارزشي برام بود خصوصا در ماجراي حضرت يونس كه هميشه برام سؤال بود و هيچوقت هم پيش نيومده بود كه برم دنبالش.
تو اين جامعه بهشدت فمينيست، وقتي يه كتاب گير بياري در تفسير آيه "الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَيالنِّسَآءِ بِمَا فَضَّلَ اللَهُ بَعْضَهُمْ عَلَيبَعْضٍ" كه با اين روايت از تفسير "مجمع البيان" مرحوم "طبرسي" شروع بشه كه:
آيه در مورد سعد بن ربيع كه يكي از رؤساي عرب بود، و همسرش حبيه دختر زيد بن أبيزُهَير كه هر دو از انصار بودند نازل شد. و آن اينكه ... همسر از شوهرش تمكين نميكرد، و شوهر به صورت او سيلي زد، و سپس پدر او به اتّفاق دخترش خدمت پيغمبر اكرم شكايت برد، و گفت : نور چشمم را به ازدواج او (سعد) درآوردهام ، و او را سيلي زده است ؛ پيغمبر فرمود: برود از شوهرش قصاص كند، و زن به اتّفاق پدرش براي قصاص شوهر به راه افتاد؛ كه پيغمبر اكرم فرمودند: برگرديد اينك جبرئيل است كه آمده و خداوند اين آيه را فرستاد، بعد پيغمبر صلّي الله عليهوآلهوسلّم فرمود: ما چيزي را خواستيم و اراده كرديم و خداوند هم چيزي را اراده كرد و آنچه كه خداوند اراده فرموده خير است...
اين نشون ميده كه با يه كتاب مواجهي كه ارزش خوندن داره. خصوصا وقتي بفهمي كه نويسندش كسيه مثل علامه "محمدحسين حسيني طهراني" كه نوشتههاش همه حساب شدهان و نتيجهي كلي غور علمي فقهي تو كلي كتاب حديث و غيره است.
و نكته وقتي جذابتر ميشه كه آخراي كتاب "رساله بديعه؛ در تفسير آيه الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَيالنِّسَآءِ بِمَا فَضَّلَ اللَهُ بَعْضَهُمْ عَلَيبَعْضٍ وَ بِمَا أَنْفِقُوا مِنْ أَمْوَالِهِمْ" با اين جملات مواجه ميشيم:
از آنچه تا كنون گفتيم روشن است كه جائز نيست زن به مجلس شورا راه يابد، هر چند فقيه و مجتهد باشد. ...اون هم تو عصري كه ... بگذريم.
البته برا فهم دقيقتر اين نظر فقهي ايشون، اول بايد پيشنويس پيشنهادي علامه برا قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران رو خوند.
اولين بار، شهريور يا مهر ۸۹ بود كه "ناميرا"ي "صادق كرميار" رو خوندم. اون موقع چنان با خوندن كتاب به فكر رفتم، چنان جذب كتاب شدم، چنان شيفته ناميرا شدم و به قول دوستان چنان رفتم فضا، كه بعد از اون به هر مناسبتي تو جمع دوستان، از كتاب تعريف ميكردم و دوستان رو تشويق به مطالعه كتاب ... و بعد از چند وقت افتادم به صرافت مجدد خوندن كتاب. حتي به فكر خريد اين كتاب هم افتادم (با اينكه احتمالا كتابايي كه در طول عمرم خريدم، اعم از درسي و غيردرسي، به انگشتان دو دست هم نميرسه) كه البته با ديدن قيمت كتاب (پانزده هزار و هشتصد تومن ناقابل) كلا قيد خريد كتاب رو زدم.
اخيرا، جملهاي از امام خامنهاي تو سطح وب پخش شده بود كه "هر كسي ميخواهد فتنهي اخير را بشناسد، اين كتاب را بخواند".
اين جمله علاقهمندترم كرد به باز خوندن كتاب و بالاخره چند شب پيش، كتاب رو از جايي گير اوردم و نشستم به خوندنش.
بار اولي كه كتاب رو خوندم، هنوز فيلم مختار (و فيلم طفلان مسلم) رو نديده بودم و هيچ شناختي نسبت به يه سري شخصيتهاي خبيث كتاب مثل "شبث بن ربعي"، "عمرو بن حجاج"، "بن اشعث" و "شريح قاضي" نداشتم. همچنين هنوز اون صحبت رهبر منتشر نشده بود و درنتيجه موقع مطالعه كتاب، دنبال رابطه بين حوادث و اشخاص كتاب و فتنه ۸۸ نميگشتم. رو همين حساب با فراغ بال، خودمو ميذاشتم جاي تكتك شخصيتهاي كتاب و سعي ميكردم همراه اونها تصميم بگيرم وانتخاب كنم و ببينم ميتونم تو اون شرايط مسير درست رو انتخاب كنم يا نه. همين بود كه منو علاقهمند به كتاب كرد و باعث شد هرجا برم، توصيه كنم كه: "ناميرا رو بخونيد و خودتونو جاي شخصيتهاي مختلف كتاب، در معرض امتحان و انتخاب قرار بديد ...".
اما اين سري كه كتاب رو بازخواني كردم، شخصيت خبيثي مثل "عمرو بن حجاج" رو تو "مختارنامه" ديده بودم و يه چيزي تو ناخودآگاهم نميذاشت كه خودمو جاي اون قرار بدم. همينطور تو تكتك وقايع كتاب و تكتك شصيتهاي كتاب، دنبال مشابهات فتنه ۸۸ ميگشتم و نميتونستم رو حوادث كتاب تمركز لازم رو داشته باشم؛ اين شد كه اين بار كتاب چندان بهم نچسبيد.
درنتيجه، احتمالا از اين به بعد توصيهام به افراد اين باشه: "هرچي تو مختارنامه (و فيلمهاي مشابه) ديديد رو تو ذهنتون بذاريد كنار، اون جمله رهبري رو هم نشنيده بگيريد و فارغ از اينكه سال ۸۸ چه اتفاقي افتاد، حتما بشينيد و "ناميرا" ي "كرميار" رو بخونيد و خودتون رو بذاريد جاي تكتك شخصيتهاي كتاب و ببينيد چندمرده حلاجيد..."
اين هم حسن ختام اين نوشته، از صفحه ۷۰ كتاب:
اگر حتي يك پيرزن يهودي در آن سوي مرزهاي اسلامي به حسين (عليه السلام) نامه بنويسد و از او ياري بخواهد، حسين در ياري او لحظه اي درنگ نخواهد كرد...ديروز،بعد از گذشت ده پونزده سال، مجددا فيلم "سفر جادويي" رو از تلويزيون ديدم. فيلمي كه "اكبر عبدي" به جرم آزار فرزندش، به دوره نوجوونيش برميگرده و الخ ...
تو دوران كودكي و نوجوونيم، دو سه باري اين فيلم رو ديده بودم و هر سري از ديدنش لذت بردم.
اما اين سري، ناخودآگاه، حين تماشاي فيلم، ذهنم ميرفت سراغ سوالاتي مثل اينكه وقتي اكبر عبدي برميگرده به سنين نوجوونيش، خود اكبر عبدي نوجوون واقعي اون زمون، كجا ميره، و سوالايي از اين جنس!
بعد ناخودآگاه ياد كتاب "شازده كوچولو" افتادم و بحثي كه راجع به آدم بزرگا و بچهها مطرح كرده بود و اينكه آدم بزرگا خيلي از مسايل بديهي رو نميفهمن!
مثل اينكه جدي جدي "آدم بزرگ" شدم ...
امربيع ملتمسانه به عبدالله نگريست. گفت: "اما ربيع در برزخي كه تو برايش ساختي، گرفتار شده و تنها تو ميتواني او را مطمئن سازي و از اين برزخ رهايش كني"عبدالله برآشفته برخاست:"چطور ميتوانم كسي را مطمئن كنم، درحالي كه ترديدهاي خودم، مرا در برزخي به پهناي زمن گرفتار كرده؟"
ناميرا - صادق كرميار - صفحه 228
اين بخش از كتاب بازخواني شد با يادي سرشار از احوالات بهاءالدين كمال تو "انجمن مخفي"
و البته شرح حالي از من، وقتي ديگران براي مشورت ميان پيشم ...
اصلا تنها چيزي كه تو مسافرت ميتونه وقت خالي آدم رو پر كنه كتابه. خصوصا تو مسافرتاي ۸، ۹، ۱۰، ۱۵، ۲۰، ۳۰ ساعته با قطار.
كتاب "جشن پتو" (از مجموعه كتابهاي ايستگاه مطالعه) كه خوندنش رو از تو ايستگاه راهآهن شروع كرده بودم، اگرچه تو نيم ساعت اول حركت قطار تموم شد، اما چنان شيرين بود كه تا تموم شدنش نذاره بخوابم.
اگرچه سبك كتاب، همون سبك "رفاقت به سبك تانك" بود، و البته چند مطلب تو هر دو كتاب تكرار شده بود، اما -از نظر طنز قضيه- به نظر من، "جشن پتو" بهتر و جذابتر بود از "رفاقت به سبك تانك".