بعد از ناهار، رفتم نمايشگاهي كه بنياد شهيد تو بهشت زهرا زده. هرچند نمايشگاه خيلي سادهاي بود: يه چند تا عكس، يه سري وسايل شخصي شهدا و يه سري نوشتههايي كه اينور اونور زده بودن به ديوار، ولي با تموم سادگيش خيلي به دلم نشست.
قضيه هفتم: اين همه گناه!
بين نوشتههايي كه به ديوار زده بودن، با دوتاش خيلي حال كردم. يكيش اين بود:
"در تفحص شهدا، دفترچه يادداشت يك شهيد 16 ساله پيدا شد كه گناهان هر روزش را در آن يادداشت ميكرد، گناهان يك روز او اينها بود:
* سجده نماز ظهرم طولاني نبود
* زياد خنديدم
* هنگام فوتبال شوت خوبي زدم كه از خودم خوشم آمد و مغرور شدم."
قضيه هشتم: از سرنگوني نميترسيم
يكيش هم اين بود:
"مسئوليت ما مسئوليت تاريخ است. بگذار بگويند حكومت ديگري هم جز جكومت علي عليهالسلام بود به نام حكومت خميني كه با هيچ ناحقي نساخت. ما از سرنگوني نميترسيم. بلكه از انحراف ميترسيم."
نتيجه اخلاقي:
از انحراف ميترسيم
ادامه داره ...
مطالب مرتبط:
جزيرۀ مجنون، پد جنوبي، سنگر كمين 5
تو گردان فجر كم كم پچپچ شد كه آرمان نماز نميخواند. گفتند:"جعفر، تو كه رفيق اوني بهش تذكر بده."
باور نكردم و گفتم: "لابد ميخواد ريا نشه، پنهوني ميخونه."
وقتي دو نفري توي سنگر كمين 5 جزيرۀ مجنون جنوبي، بيست و چهار ساعت نگهبان شديم، با چشم خودم ديدم كه نماز نميخواند! توي سنگر كمين در كمينش بودم تا سر حرف را باز كنم. و بالاخره به او گفتم: "آرمان، تو كه براي خدا ميجنگي، حيف نيست نماز نميخوني؟!"
لبخند زد و گفت: "يادم ميدي نماز خوندن رو؟!"
- بلد نيستي؟!
- نه، تا حالا نخوندم.
همان وقت، داخل سنگر كمين، زير آتش خمپارۀ 60 دشمن، تا جايي كه خستگي اجازه ميداد، نماز خواندن را يادش دادم.
توي تاريكروشناي صبح، آرمان اولين نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قايق كانو آمدند و جاي ما را توي كمين گرفتند. سوار قايق شديم تا برگرديم. خمپاره 60 توي آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرمان را خونين كه كف قايق خواباندم، لبخند كمرنگي زد و با انگشت روي سينهاش صليب كشيد و چشمش با خط افق يكي شد ...
براي شهيد آرمان ملكم آبكاران، دوشنبه 5 خرداد سال 1364، جعفر
از كتاب "حافظ هفت" نوشته "اكبر صحرايي"
مطالب مرتبط
داشتم تو كتابخونه، قدم ميزدم و كتابا رو نگاه ميكردم كه همينجوري، ييهو، دستم رفت رو يه كتاب و برداشتمش.
يه كتاب با طراحي جلد نه چندان جذاب و اسم نه چندان جذابتر به اسم "سمفوني برف و سنگ و سكوت" نوشته "برات عزيزي"
معمولا وقتي يه كتاب ميگيرم دستم، اول كار به اسم و نويسنده و ناشر كتاب نگاه ميكنم، بعد يه نگاه به پشت جلدش ميندازم، بعد يه نگاه به فهرستش، يه نگاه به عكساي انتهاش.
نهايتا دو، سه صفحه اولشو يه ورقي ميزنم، مقدمه يا پيشگفتارش رو ميخونم، بعضي وقتا دو سه صفحه از شروع متن اصلي كتاب رو هم ميخونم و بعد تصميم ميگيرم كه كتاب، ارزش خوندن داره يا نه!
اين كتاب هم از اين قضيه مستثني نبود، صفحه قبل از مقدمه، نوشته بود:
"توضيح: علامتهايي كه در كنار اسامي مشاهده ميشود به منزلهي آن است كه از اين اسامي، اماكن، شرايط و ... در نرمافزار همراه كتاب، عكس يا فيلم موجود ميباشد."
برام جالب بود، تا حالا به اين جور مستندسازي تو يه كتاب بر نخورده بودم.
اين عكس رو هم تو قسمت تصاوير ديدم با اين توضيح:
"رزمنده سالخوردهاي كه امام جماعت زينبيه پادگان امام علي (ع) را بر عهده داشتند.":
اين هم بخشي از مقدمش:
"شايد، وقتي ديگر نيز بنويسم كه با ما بازماندگان، كهها، چهها كردند، شايد."
همينا كافي بود كه جذب كتاب بشم. اما وقتي صفحه اول متن كتاب رو خوندم و ديدم كتاب با قضيه اخراج نويسنده از پايگاه بسيج شروع ميشه و نويسنده سال 66 ميخواد برا اولين بار بره جبهه (و اين يعني چيزي كه تا حالا تو هيچ كتابي بهش برنخوردم) جذبتر شدم.
حيف كه نميتونستم كتاب رو امانت بگيرم ... ولي خواهمش خواند ... انشاءالله به زودي ...
يه نوع از كتابهايي كه به شدت بهشون علاقهمندم، كتابهايين كه از دستنوشتههاي شهدا تهيه ميشن. اينجور كتابا (برخلاف ساير ندگينامههاي شهدا كه فقط نكات مثبت زندگي شهدا رو ميبينن و از شهدا يه اسطورۀ دستنيافتني ميسازن) معمولا به تمام جنبههاي زندگي شهيد ميپردازن، و علاوه بر اين، تو اين كتابا معمولا سير تفكر شهيد و تغييرات روحي و فكري شهدا بخوبي بيان ميشه و تو خيلي از اين جور كتابا ميشه به راحتي حس كرد كه برا رسيدن به مقامات عاليه، بايد چه تغييراتي تو خودمون ايجاد كنيم.
اوايل اين هفته، يه مسافرت سه چهار روزه برام پيش اومد و از اونجايي كه مهمترين وسيله كه تو مسافرت بايد همراه آدم باشه، كتابه (كتابي كه دو تا ويژگي رو داشته باشه: هم جذاب باشه و خستت نكنه و هم طولاني باشه و تو ساعات اول سفر تموم نشه)، رفتم كتابخونه تا يه كتاب خوب برا طول اين سفر پيدا كنم (حقيقتش برا كتاب "نورالدين پسر ايران" رفتم كه نبود) و وقتي كتاب "آخرين ستاره" نشريافته توسط انتشارات "ستارگان درخشان" رو ديدم با طراحي جلد بسيار زيباش و ديدم نوشته "متن كامل يادداشتهاي روزانهي ديدهبان لشكر 14 امام حسين (ع) شهيد حسين كهتري" بي معطلي برداشتمش و كل 488 صفحشو تو قطار رفت و برگشت خوندم.
كتاب با شعر زير شروع ميشه و با همين شعر هم به پايان ميرسه.
خستهام
خويش را شكستهام
آيههاي اشك را اقامه بستهام
عافيت؛ التيام زخمهاي شهر نيست
چارهساز اين دل شكسته چست؟
...
غيرتم نهيب مي زند
.... آه!
دوست داشتم شبي
در حضور روشن ستارهها
ناپديد مي شدم
دوست داشتم
شهيد ميشدم
تو توضيحاتش هم نوشته كه شعر بالا بريده روزنامهاي است كه ... شهيد حسين كهتري به دليل ارتباط حسي و عاطفي، موضوع اين شعر را زبان حال خود قرار دادهو آن را در دفترش نگه داشته است.
برخلاف انتظارم، كتاب اون چيزي نبود كه ميخواستم و احتمالا اگه تو شرايط ديگهاي غير از سفر بودم، از صفحات پنجاه به بعدشو ديگه نميخوندم چون احساس ميكردم حرف چنداني برا گفتن نداره (البته بجز مطالب پراكندهاي كه تو بعضي صفحاتش مشاهده ميشد) البته اين نظرم بعد از خوندن يادداشتهاي شهيد بعد از شيميايي شدن، تا حدود زيادي عوض شد و به نظرم دو فصل آخر كتاب جزو مطالبيه كه باعث ميشه كل كتاب ارزش خوندن پيدا كنه.
فقط يه مشكل بزرگ تو كتاب وجود داره كه عبارته از غلطهاي املايي كه تو كتاب وجود داره مثل "توجيح" يا "ديدهبان"
چند وقت پيش يه كتاب خوندم به اسم "چشمهاي خردلي" خاطرات جانباز شيميايي آقاي"اسماعيل جمالي"
به نظرم طنزترين كتابي بود كه تا حالا درباره دفاع مقدس خوندم
برخلاف ساير كتاباي دفاع مقدس كه هرچند صفحه يه بار اشكتو جاري ميكنن، اين كتاب نميذاره خنده از رو لباي خوانندش پاك بشه.
تنها ايراد كتاب هم به نظر من يه جور الگوگيري غيرحرفهاي از "منِ او" ي رضا اميرخاني هست (البته فقط در زمينه فصلبنديها و عنوانگذاري روي فصلهاي كتاب)
حيف كه كتاب رو تحويل كتابخونه دادم والا چند تيكه از متنش رو اينجا مينوشتم!
بعضي كتابها هستن كه وقتي گرفتيش دستت، همين طور ميخونيش، ميخونيش، ميخونيش... تا به يه جاييش كه رسيدي ديگه نميتوني ادامه بديش، مجبوري بذاريش زمين، يا تو فكر فرو بري، يا تو اشك يا تو ...
داشتم كتاب "تپه جايدي و راز اشلو" رو مي خوندم به صفحه 115 كه رسيدم، همين جوري شدم:
حاجي صلواتي وسط سنگر ايستاد و خرماي رنگينك را وسط سنگر گذاشت و گوني نامه هاي مردم به رزمنده ها رو خالي كرد:
- يادتون باشه رنگينك با نامه هست. بخوريد، بخونيد و جواب بدين.
خرماي رنگينكي داخل دهان گذاشتم، نامهاي برداشتم و باز كرد. گويا رنگينك متعلق به دانشآموزي جهرمي بود به نام "مهدي صحراييان" كه نوشته بود:
- رزمندهاي كه الان مشغول خواندن نامه هستي،متاسفاده به من اجازه حضور در جبهه را نميدهند. تو را به جان امام خميني قسم ميدهم اگر پارتي داري، كاري بكن تا شرايط حضور من در جبهه فراهم شود.
عمو مرتضي گفت: نمك گيرش شدي، بايد كمكش كني، رنگينكش رو هم كه خوردي.
پاكت و نامه مخصوص پاسخ نامه را برداشتم و بعد از درود به مهدي صحراييان، بين شوخي و جدي نوشتم:
- من كاظم حقيقت هستم و در جبهه پارتي دارم، اما به شرطي كار تو را راه ماندازم كه براي من يك حلب بزرگ خرماي خوشمزه رنگينك جهرم بفرستي. والسلام. كاظم حقيقت.
***
- كاظم آقا، گروه سرود دانشآموزاي جهرم اومدن!
با انگشت اتوبوس قرمز رنگ كميته امداد امام خميني جهرم را نشانم داد.
-چرا حالا؟ اونم تو اين اوضاع؟ الان نزديك حمله هس.
- قرار نيست تو حمله باشن! يه دوري تو پادگان و سردشت ميزنن و برميگردن.
از ذهنم گذشت: خدا كنه رنگينك هم آورده باشن
صالح گفت: آقاي حقيقت به اتوبوس دقت كردي، يه جوريه ...
به سمت اتوبوس رفتم. نزديك ماشين توي دلم خالي شد. يكي دو تا از تايرهاي آن پنچر و شيشه جلوش پر گلوله بود.
راننده ميانسالي از ماشين پريد بيرون و توي سر و صورتش زد و با لكنت زبان گفت: آآآي ي خـ خدا بـ بدبخت شـ شدم...
مـ مـ مصيبت ... خدا مـ ...منو بكش
- چي شده حرف بزن!
-بـ بـ بـ...ريدن... كـ...ومو...له...سـ...سـ...سـ...ر ...
صالح، مرتضي و بقيه هجوم بردند داخل اتوبوس، سكوت شد و بعد همهمه بلند شد و صداي حسين حسين...
بسيجي و پاسدار به به سينه ميكوبيدند و چند نفر چند نفر پياده ميشدند در حالي كه روي دست آنها جنازه هاي لاغر و نحيف بيسر ديده ميشد.
مرتضي به سمت راننده رفت:
- چي شد؟!
_ كوموله، دمكرات، ضد انقلاب... ديدي چي سر نوگل مردم اومد ... نرسيده به پيرانشهر، راه رو بستن و ماشينو نگه داشتن ...عزيزان مردم رو پياده كردن، از اونا پزسيدن كجا ميرين؟ ائنا هم رو صداقت از ديدار و عشقشون به جبهه و خوندن سرود برا شما گفتن. اون شمراي خدا نشناس هم همه اونا رو تيربارون كردن.
صداي راننده زنگي دردناك داشت و چشم هاي درشتش پر از اشك بود.
چندبار كوبيد توي فرقش. برآمدگي حلقوم خود را نشان داد.
-نشستن و سر طفلهاي معصوم رو از اينجا يكي يكي بريدن!
چهار ستون بدنم عرق نشست. آب دهانم را خواستم قورت بدهم، جاي تيزي حلقوم گير كرد. زانويم سست شد و نشستم. ...
- كاظم، كاظم ...
پريشان چشم باز كردم، صالح با حلي هفده كيلويي خرماي رنگينك ايستاده بود. پرسيدم: چيه؟
صالح خيره شد به چشمهايم كه اشك داخلش ميلرزيد.
-اينم تو اتوبوس بود. روش نوشته، براي برادرم كاظم حقيقت، از طرف مهدي صحراييان!
لبم به لرزه افتاد. صورتم سقيذ شد و دو طرف شقيقهام شروع كرد به زدن. زير لب زمزمه كردم: مهدي صحراييان هم با اينا بوده ... از رنگينك متنفرم ...
كتاب "تپه جاويدي و راز اشلو" نوشته "اكبر صحرايي" صفحات111 تا 115
با تصرف و تلخيص