1393/1/1

بعضي وقتا، يه جمله، يه عبارت، يه نامه، يه پيام، يه ايميل ... كه شايد به نظر هيچ چيز خاصي توش نداشته باشه، چنان حس خوب و لذت‌بخش يا آرام‌بخش يا شادي‌بخشي با خودش به همراه مياره كه آدم مي‌مونه اين همه احساس رو تو كجاي خودش جا داده!

مثل همين پيامكي كه چند دقيقه پيش رسيد دستم: "سلام ... چيزي نيست ... فقط يهو دلم تنگ شد ..." همين!

1392/12/29

صداي جيغ اومد ... بهم گفت: بدو بريم بكشيمش ... دوباره تنم لرزيد ... رفتم ... گفت: دست خالي نيا! يه تيكه آجري، سنگي، چيزي بردار ... با كلي تعلل رفتم ... داشت در رو هل مي‌داد، مي‌خواست بين در و ديوار لهش كنه ... مظلومانه، بين در و ديوار جيغ مي‌زد، چيغي بيشتر شبيه ناله ... داشت به سمت من فرار مي‌كرد ... گفت: چرا واستادي؟ بزن تو سرش ديگه ... دلم نيومد ... فقط تونستم راهش رو سد كنم ... برگشت نااميدانه ... چند بار زد توسرش ... در رفت ... دوباره زد تو سرش ... صداي نالش قطع شد ... مرده بود ... من تنم مي‌لرزيد ...

اين هم روزي من از خونه‌تكوني امروز ... مشاركت در كشتن بي‌رحمانه يك بچه موش ...



ازم پرسيد: اگه تو جنگ بودي، چه‌جوري مي‌خواستي آدم بكشي؟ ... نمي‌دونستم ... جوابي نداشتم بدم ... گفتم: پشه و مگس كه نيست! حيوون استخون‌دار رو دلم نمياد بكشم؛ چه مارمولك، چه موش، چه هرچه...!

1392/12/27

چقدر حس بديه احساس خسران؛ اين كه بعد از ۲۰، ۳۰ سال، به زندگي خودت نگاه كني و ببيني راه رو كج اومدي، غلط اومدي؛ راهي كه برا هر گامش  -نه هر گامش، كه گام‌هاي اصليش- توقف كردي، فكر كردي و با وسواس تمام، گام بعدي رو برداشتي ...

چقدر حس بديه احساس گم‌شدگي؛ اين كه بعد از كلي پيمودن راه، حس كني از جايي سر در اوردي كه برات ناآشناست، كمترين شباهتي به اونچه انتظار داشتي نداره؛ هرچند برا شروع حركت، نقشه‌ها رو جمع كردي، نگاه كردي و از راه‌بلدها، راه رو پرسيدي ...

چقدر حس بديه احساس تحير؛ اين كه به يك چند راهي رسيده باشي و ندوني كدوم راه رو بايد انتخاب كني؛ و بدوني هر راهي كه انتخاب كني، گم‌تر مي‌شي در اين بيابان بي‌انتها؛ و هيچ راه‌بلدي پيدا نكني تا راه درست رو نشونت بده ...

چقدر حس بديه احساس سرگرداني؛ اين كه بدوني گم شدي، اما نه تابِ موندن داشته باشي و نه راهِ رفتن بلد باشي ...

چقدر حس بديه احساس گيجي؛ اين كه در ميانۀ راه، پيدا كردن راه درست چنان مشغولت كرده باشه، كه حتي هدف رو هم فراموش كرده باشي؛ ندوني قرار بوده به سمت چي حركت كني؛ ندوني چرا حركت كردي؛ و حتي فراموش كرده باشي مقصد قرار بوده چه شكلي باشد تا به دنبال نشانه‌هاش بگردي ...

چقدر، همۀ اين‌ها، حس‌هاي بديه؛ و چقدر بدتره اين حس كه هر چه برگردي و به عقب نگاه كني، نفهمي كدوم قدم رو اشتباه برداشتي، نفهمي كدوم دوراهي، راه رو اشتباه انتخاب كردي؛ و ندوني چقدر بايد به عقب برگردي تا بتوني راه درست رو انتخاب كني؛ و ندوني براي اصلاح راه، بايد برگردي يا پيش بري ...

از گوشه‌اي برون آ اي كوكب هدايت ....

1392/12/26


بعضي اوقات، مي‌خوام يه چيزي بنويسم، كلي به خودم زحمت ميدم ... بعد مي‌بينم، بهترش رو قبل‌ترها يكي گفته، يا نوشته ....


يكي را از علما پرسيدند كه يكي با ماه‌روييست در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب ... هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري ازو به سلامت بماند؟
گفت اگر از مه‌رويان به سلامت بماند از بدگويان نماند.
شايد پس كار خويشتن بنشستن
ليكن نتوان زبان مردم بستن


گلستان سعدي - باب پنجم - حكايت دوازدهم
1392/12/25

شايد به اندازۀ انگشتان دو دست نه؛ اما قطعا بيش از اندازۀ انگشتان يه دست، كتاب خوندم درباب يادداشت‌هاي روزانۀ افراد مختلف. ديده بودم كه بعضي از افراد يادداشت‌هايي، حرف دل‌هايي، دغدغه‌هايي، تاريخ‌نگاري‌هايي مي‌نوشتند برا خودشون؛ و بعد، در آينده به هر دليلي، اين يادداشت‌ها كتابي مي‌شدن در دستان من و امثال من.

از وقتي شروع به يادداشت‌نويسي و حرفِ‌دل‌نويسي كردم - احتمالا سال ۸۳ يا قبل‌تر- يكي از دغدغه‌هام اين بود كه اگر در آينده، اين يادداشت‌ها به دست ديگران بيفته - فرضا من آدم مهمي بشم و بعد از مرگم، كتابي چاپ بشه با عنوان مثلا "دل‌نوشته‌هاي آسدجواد!"- چطور مي‌شه و ديگرون چه عكس‌العملي نشون مي‌دن (اون زمونا جوون بوديم و آرزو هم كه بر جوونا عيب نيست ...). همين بود كه با يك حس خودمهم‌پندارانه، چندين زبون و خط رمز ساختم تا رمزي بنويسم تا بعضي از حرفام، از گزند اظهارنظر ديگران در امان بمونه.



... ييهو ساعت دو و نيم نصفه شب شد؛ خوابم مياد؛ ديگه حوصله ندارم بقيش رو بنويسم .... اما كلا اين رو مي‌خواستم بگم كه:
يك سينه حرف، موج زند در دهان ما ... حيف كه فضاي عمومي وبلاگ، ظرفيت هر حرفي رو نداره ...

1392/12/20

اسفند ۸۳ بود، اولين اسفند دانشجويي‌ام، در بهشت دانشگاه سمنان .... عزيزي پرسيد: " شما چي؟ اردوجنوب مياين" و من غافل از خيلي چيزها، پول را بهانه كردم براي نرفتنم ...
چهار سال بعد، اسفند ۸۷، آخرين اسفند دانشجوييم در بهشت دانشگاه سمنان ... بعد از اينكه ۳ بار طعم شيرين سرزمين ملائك را چشيده بودم و مي‌خواستم براي بار چهارم مزمزه كنم اين طعم بهشتي را، به هر دري كه زدم، جور نشد كه نشد ... و با دلي حسرت‌بار بدرقه كردم عازمان سفر به جنوب را از مسجد امام علي دانشگاه سمنان...
از آن سال به بعد ... هر سال تكرار اين حسرت بود و من، هر سال، جا مانده از سفر ....... اما در اين سال‌ها، هر كدام، توجيهي بود كه چون مسكّني قادر به آرام كردن دل بيتاب من باشد....
امسال اما ... در آخرين سال دانشجويي‌ام در شاهرود ... جا ماندم از اين قافله ... نه مانند سال‌هاي پيش با توجيهي مسكّن‌گون ... كه همچون سال ۸۷ با كوله‌باري از حسرت جا ماندن از سفري كه ديشب آغاز شد ...



بي‌تابم از ديشب... دمغم از ديشب ... دل‌پريشم از ديشب ... اما امروز ... اما امروز .... اما امروز .....

مني كه هيچ‌گونه ميانه‌اي با فيس‌بوك ندارم ...  مني كه سالي به ۱۲ ماه فيس‌بوك نمي‌روم .... مني كه شديدا مخالف فيس‌بوكم ... مني كه فضاي فيس‌بوك را شديدا فاسد مي‌دانم -حتي فاسدتر از فضاي دوران سربازي‌ام- ... به دلم افتاد ... ناگاه.... فيس‌بوك گردي كنم....
يك سيد حسني ... در فيس‌بوكش نوشته بود ... "عازم كربلايم" و يك حامد در فيس‌بوكش نوشته بود ... "عازم حجم" ... و اين نمكي بود بر زخمم... و اين زخمي بود ژرف بر خراش‌هاي قبلي .... و چقدر دوست داشتم شرايط مساعد بود براي يك دل سير گريه ...

كاش اقلا مشهد بودم ... كاش ...
اما ... چشم‌ها را ... و دل را ... و روح را ... وعده مي‌دهيم ....براي گريه ... به فاطميه... كه نزديك است ...كه نزديك است...

در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 434208
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X