تابستون، كرمانشاه كه بودم، يه پيامك از طرف بسيج دانشجويي سمنان اومد برام كه "جهت ثبتنام در كاروان زيارتي كربلا و ... به سايت فلان مراجعه كنيد".
با هر بدبختياي بود؛ يه جا پيدا كردم كه گوشي نسبتا خوب آنتن ميداد و از طريق گوشي كانكت شدم به نت و رفتم تو اون سايت و بعد از چند بار تلاش ناموفق، بالاخره اسمم رو نوشتم و ... .
غروب آخرين روزي كه ثبتنام وقت داشت؛ قبل از اينكه با رفقا بريم سمت مسجد؛ با مهدي (كسي كه پارسال هم با هم رفته بوديم كربلا) صحبت ميكردم و قضيه اون پيامك رو بهش گفتم و اينكه ثبتنام كردم و از اينجور حرفا كه اون گفت "من كه پول ندارم برم" و من بهش گفتم كه "بيا ثبتنام كن، نهايتا اينكه پولش جور نميشه و نميريم اما حداقلش اينه كه يه تكوني به خودمون داديم" و از اين جور چيزا ... و بهم گفت "پس اگه تونستي اسم من رو هم بنويس" و من هم با كمي تلاش موفق شدم اسمشو بنويسم و ....
ساعت 10:45 شب، تو اتوبوس، تو راه مشهد بودم كه از طرف همون كاروان بهم زنگ زدن و گفتن "مياي يا نه؟" و ازشون پرسيدم "تا كي بايد جواب قطعي رو بدم" و گفتن "همين حالا" و من هم كه دستم به جايي بند نبود تا پرسوجو كنم ببينم ميتونم پولشو جور كنم يا نه و اونموقع نهتنها هيچ پولي نداشتم كه تا جايي نزديك خرخره زير بار قرض بودم و لذا بهشون جواب منفي دادم و رسما اسمم خط خورد و ...
امروز، همين نيمساعت پيش، مهدي زنگ زد و گفت "دارم ميرم و نزديك مرزم ... حلالم كن" و من موندم و كولهباري از اندوه و حسرت و غبطه و ...
اول اينكه ايام ولادت امام رئوفه و فضاي وبلاگ، ناخودآگاه، امام رئوفي ميشه
دوم اينكه اين چند روزه كه برا كاراي پاياننامه و ... اومده بودم دانشگاه، هيچ وسيلهاي نداشتم كه باهاش چاي درست كنم، از طرفي زورم مياومد بابت يه ليوان چاي، هر سري ۴۰۰ تومن پول بيزبون رو بريزم تو جيب چاي فروشا. در نتيجه سه چهار روزي خمار يه ليوان چاي بودم تا اينكه امروز فهميدم كه اي دل غافل، اين چند روزه، بخاطر ثبتنام ورودي جديدا يه فلاكس (يا به قول خارجيا فلاسك) چاي گذاشتن يه جايي پشت درختا و اين حسرت بزرگ به دلم موند كه چرا اين چند روزه از اين نعمت عظيمِ در دسترس استفاده نكردم.
و سوم اينكه ميگن در مثل مناقشه نيست. ميدونم چند وقت ديگه يه همچين حسرتي (البته خيلي عظيمتر و غيرقابل مقايسه با اون حسرت) به دلم خواهد موند كه چرا نعمت و موهبت بسيار بسيار عظيم همسايگي با امام رئوف در اختيارم بوده و من ازش بيبهره موندم.
هر عيدي يه طعمي داره
هر عيدي طعم - و البته عطر و بوي- مخصوص خودش رو داره.
مثلا مزه عيد فطر رو هيچ جاي ديگه نميتوني پيدا كني؛ يا سيزده رجب؛ يا عيد غدير؛ يا پونزده رمضان؛ يا ...
ولي خدا وكيلي طعم نيمه شعبان اصلن يه چيز ديگست ... نيمه شعبان يه طعم ديگه داره ...
بخوام مثال بزنم ميتونم چاي سامرا رو مثال بزنم...
سفر عراق، هر جاش طعم خودش رو داره، مثلا ايوان طلاي نجف با هيچي قابل قياس نيست، شب كاظمين اصلن يه چيز ديگست ... بينالحرمين همين طور ... اما اين وسط، چاي سامرا ...
اصلن انصافا چاي سامرا با هيچ چيز ديگه تو سفر عراق قابل مقايسه نيست!
بگذريم...
نيمه شعبان مبارك ... به اميد فرجش ...
اين ايده كه:
كافي بود تا بيمعطلي چذب كتاب "انسان ۲۵۰ ساله" برگرفته از بيانات و مكتوبات حضرت امام خامنهاي دربارهي زندگي سياسي - مبارزاتي ائمه معصومين به كوشش "مؤسسه جهادي" بشم.
كتاب بسيار پرمطلب، همراه با تحليلهاي ناب و براي من - كه مطالعات بسيار كمي در باب زندگي ائمه داشتم - بسيار پربار بود.
كتاب، همونطور كه قبلا نوشتم و باز، نوشتم، از اون دست كتابهاييه كه بايد بعد از مطالعه هر چند صفحه، كتاب رو بست و ساعتها به فكر فرو رفت.
وقتي برا اعمال روزاي مختلف، مفاتيح رو نگاه ميكنيم معمولا تو روزاي خاص، يكي از اعمالش زيارت امام حسينه. چه اون روز عاشورا باشه، چه شب جمعه باشه، چه نيمه شعبان باشه و چه ...
اما وقتي اعمال ميلاد رسول الله و مبعث رو نگاه ميكنيم، بجاي زيارت امام حسين، زيارت اميرالمومنين وارد شده و اين يعني ...
قبلتر گفته بودم كه "انسان 250 ساله" كتابيه كه بايد هر چند صفحه يه بار، كتاب رو بست، فكر كرد و يادداشت برداشت.
اين هم يه تيكه ديگه از اون كتاب از صفحه 93:
"جبهه دومي كه با اميرالمؤمنين جنگيد. جبههي ناكثين بود. ناكثين، يعني شكنندگان و در اين جا يعني شكنندگان بيعت. اينها اوّل با اميرالمؤمنين بيعت كردند، ولي بعد بيعت را شكستند. اينها مسلمان بودند و برخلاف گروه اوّل، خودي بودند؛ منتها خوديهايي كه حكومت عليبنابيطالب را تا آن جايي قبول داشتند كه براي آنها سهم قابل قبولي در آن حكومت وجود داشته باشد؛ با آنها مشورت شود، به آنها مسئوليت داده شود، به آنها حكومت داده شود، به اموالي كه در اختيارشان هست - ثروتهاي باد آورده - تعرّضي نشود؛ نگويند از كجا آوردهايد! اين گروه، اميرالمؤمنين را قبول ميكردند - نه اين كه قبول نكنند - منتها شرطش اين بود كه با اين چيزها كاري نداشته باشد و نگويد كه چرا اين اموال را آوردي، چرا گرفتي، چرا ميخوري، چرا ميبري؛ اين حرفها ديگر در كار نباشد! لذا اوّل هم آمدند و اكثرشان بيعت كردند ... منتها سه، چهار ماه كه گذشت، ديدند نه، با اين حكومت نميشود ساخت؛ زيرا اين حكومت، حكومتي است كه دوست و آشنا نميشناسد؛ براي خود حقّي قائل نيست؛ براي خانواده خود حقّي قائل نيست؛ براي كسانيكه سبقت در اسلام دارند، حقّي قائل نيست - هرچند خودش به اسلام از همه سابقتر است - ملاحظهاي در اجراي احكام الهي ندارد. اينها را كه ديدند، ديدند نه، با اين آدم نميشود ساخت؛ لذا جدا شدند و رفتند و جنگ جمل به راه افتاد كه واقعاً فتنهاي بود."
نميدونم چرا اين مسايل خيلي برام آشناست. احساس ميكنم تو همين چندسال اخير از اين جور آدما اين دور و برا زياد ديدم ... بگذريم.
اين جمله هم از صفحه 104 كتاب جملۀ بدي نيست.
قضيه مربوط به حوادث دوران شعب ابيطالب و سختيهاي اونجاست:
"ميدانيد وقتي كه اوضاع خوب است، كساني كه دور محور يك رهبري جمع شدهاند، همه از اوضاع راضيند؛ ميگويند خدا پدرش را بيامرزد، ما را به اين وضع خوب آورد. وقتي سختي پيدا ميشود، همه دچار ترديد ميشوند، ميگويند ايشان ما را آورد؛ ما كه نميخواستيم به اين وضع دچار شويم!"
ياد رحمتبينهاي افتادم كه اين روزا زياد نثار محمدرضا شاه ملعون ميشه ...
و اين هم ادامش:
"البته ايمانهاي قوي ميايستند؛ اما بالأخره همه سختيها به دوش پيامبر فشار ميآورد. در همين اثنا، وقتي كه نهايت شدّت روحي براي پيامبر بود، جناب ابيطالب كه پشتيبان پيامبر و اميد او محسوب ميشد، و خديجه كبري كه او هم بزرگترين كمك روحي براي پيامبر بهشمار ميرفت، در ظرف يك هفته از دنيا رفتند! حادثه خيلي عجيبي است؛ يعني پيامبر تنهاي تنها شد..."
اين هم روضۀ ادامش:
"من نميدانم شما هيچ وقت رئيس يك مجموعه كاري بودهايد، تا بدانيد معناي مسئوليت يك مجموعه چيست!؟ در چنين شرايطي، انسان واقعاً بيچاره ميشود."
و ادامش:
"در اين شرايط ... فاطمه زهرا سلاماللهعليها مثل يك مادر، مثل يك مشاور، مثل يك پرستار براي پيامبر بوده است. آنجا بوده كه گفتند فاطمه "امّابيها" - مادر پدرش - است. اين مربوط به آن وقت است."
و ... بگذريم ... تو خود حديث مفصل بخوان از اين روضه ...
مطلب مرتبط: